loading...
didaryar
علی بازدید : 47 یکشنبه 21 فروردین 1390 نظرات (0)

 

چه مولودي که همتايش نديده ديده گردون
چه فرزندي که مانندش، نزاده مادر دنيا

به صولت تالي حيدر، به صورت شبه پيغمبر 
به سيرت مظهر داور، وليّ والي والا

قدم در عرصه عالم، نهاده پاک فرزندش 
که چِشم آفرينش شد، ز نورش روشن و بينا

به پاس مقدم او شد، مزيّن عالم پائين 
ز نور طلعت او شد، منوّر عالم بالا

چو گيرد پرچم (انّا فتحنا)، در کف قدرت 
لواي نصرت افرازد، بر اين نُه گنبد خضراء

شها چشم انتظاران را، ز هجران جان به لب آمد 
بتاب اي کوکب رحمت، بر افکن پرده از سيما

تو گر عارض بر افروزي، جهان شود روشن 
تو گر قامت برافرازي، قيامت ها شود برپا

تو گر لشگر برانگيزي، سپاه کفر بُگريزد 
تو گر از جاي برخيزي، نشيند فتنه و غوغا

بيا اي کشتي رحمت، که دريا گشت طوفاني 
چو کشتيبان توئي، ما را چه غم از جنبش دريا

خوش آن روزي که برخيزد، ز کعبه بانگ جاء الحقّ 
خوش آن روزي که برگيرد، حجاب از چهره زيبا [1] .
[1] اشعار از شاعر محترم: مرحوم دکتر قاسم رسا «ره»


منقبت دوازدهمين ستاره هدايت


افسوس که عمري پي اغيار دويديم 
از يار بمانديم و به مقصد نرسيديم

سرمايه ز کف رفت و تجارت ننموديم 
جز حسرت و اندوه متاعي نخريديم

پس سعي نموديم که ببينيم رخ دوست 
جان ها به لب آمد، رخ دلدار نديديم

ما تشنه لب اندر لب دريا متحيّر 
آبي به جز از خون دل خود نچشيديم

اي بسته به زنجير تو دل هاي محبّان 
رحمي که در اين باديه بس رنج کشيديم

چندان که به ياد تو شب و روز نشستيم 
از شام فراقت چو سحر گه ندميديم

اي حجّت حقّ پرده ز رخسار برافکن 
کز هجر تو ما پيرهن صبر دريديم

ما چشم به راهيم به هر شام و سحرگاه 
در راه تو از غير خيال تو رهيديم

اي دست خدا دست برآور که ز دشمن 
بس ظلم بديديم و بسي طعنه شنيديم

شمشير کَجَت، راست کند قامت دين را 
هم قامت ما را که ز هجر تو خميديم [1] .

اي صاحب ولايت و والاتر از همه 
اي چشمه حيات و افاضات دائمه

اي ابتداي خلقت و سر حلقه وجود 
اي انتهاي سلسله اولياء همه

از جلوه تو، خلقت عالم شروع شد 
از عمر تو، به دور زمان، حُسن خاتمه

شاها به افتخار قدوم شريف تو 
شد سامرا به عالم ايجاد عاصمه

يابن الحسن بيا، که شد از روز غيبتت 
دنيا پر اضطراب و بشر در مخاصمه

از سينه هاست، نعره صلح و صفا بلند 
و ز کينه هاست، فکر همه در مهاجمه

مشکل بود، که جمله حقّ بشنود کسي 
کز باطل است، گوش بشر پر ز همهمه

قرآن، که «لا يَمسُّه اِلاّ المُطهَّرُون» 
با رأي هر کسي، شده تفسير و ترجمه

تا دولتِ جهانيِ خود را به پا کني 
دادت خدا شجاعت و نيروي لازمه

حکم تو عدل مطلق و فرمان داور است 
حاجت نباشدت به شهود و محاکمه

ز آن سرکشان، که مردم دنيا به وحشتند 
قلب سليم و پاک تو را نيست واهمه 

با اين قواي جهان گير ظالمان 
تنها توئي اميد بشر، يا ابن فاطمه (ع)

اي پرچم شکوه تو بر آسمان بلند 
يک ره، نظر فکن به علمدار علقمه

بنگر به خاک و خون، عَلَم سر نگون او 
گوئي که با درفش تو دارد مکالمه

امشب (حسان) به ياد تو از غصّه فارغ است 
هر دم کند دعاي ظهور تو، زمزمه [2] .
[1] اشعار از شاعر محترم: آقاي ميرزاي نوغاني خراساني.
[2] اشعار از شاعر محترم: آقاي حسان.

اي شهنشاه جهان شمس نهان 
عالم آرا حکم ران انس و جان

مظهر حيّ احد مرآت هو 
غيب از ديدار و بر دل روبرو

همچو روحي در بدن باشي نهان 
ليک آثارت عيان بر محرمان

چون جمال خود نمودي بر حبيب 
گوئيا نزد مريض آمد طبيب

پيش رويت بَدر باشد چون هلال 
از دلم يکباره بردي هر ملال

عاشقان در کوي تو حيران همه 
در ره وصل تو بي سامان همه

تا به کي اي ماه من در پرده اي 
مهر خود با هجر خود پرورده اي

از دلم يکباره شد صبر و قرار 
ترسم از عمران کنم يکسر فرار

هر دمي دل هست در فکر لبت 
رشک بستان هست ذکر غبغبت

عاقلانه دم زنم از وصل تو 
ليک ديوانه دلم از فصل تو

هر هوس از عشق رويت محو شد 
هر نفس ازمشک مويت صحو شد

بس که زيبا دلربا دلبر توئي 
هردل افسرده رارهبر توئي

مهر تو در روح من آب حيات 
روح را با مهر تو نبود ممات

از يقين گويم که بي تو جنّتم 
با همه زيبائي آرد زحمتم

حور خواهم يا که کوثر يا جنان 
چون که باشد حضرتت او را مکان

هر سحر که وانمودي روي خود 
دل ز هرسو جذب کردي سوي خود

رو بهر بي مهر کردم روي را 
من نديدم جز گل بد بوي را

در تبسمّ روي کن بر روي من 
تا که گردد باز رضوان سوي من

اي حبيبا دم زدن آغاز کن 
بر دلم اسرار حق دمساز کن

دانمت بس ناز داري اي حبيب 
وصل رويت نيست برهرکس نصيب

ليک بنگر اين دل شوريده را 
سوي تو از هر جهت بُبريده را

گرچه مورم تو سليماني نما 
بحر جودي وصف رحماني نما

بين خرابم در خرابات غمت 
لطف کن شاها به من از مرحمت

ذرّه ام گر تابشي سويم کني 
آفتاب آسمان رويم کني

بر رهت آشفته حالم مي نگر 
بر درت سوز مقالم مي نگر

خواهم از بي قدريم بندم لبم 
ليک مهرت شور آرد در دلم

عقل گويد تو کجا و قدر شاه 
عشق گويد بهر شه شو خاک راه

گر گذارد يک قدم بر روي تو 
گر نمايد روي يک دم سوي تو

مهر گردي عالمي روشن کني 
بحر گردي عالمي گلشن کني

من چه آرم وصفت اي شه بر زبان 
چون نمايم مدحت حُسنت بيان

مصطفي را در تو مي بينم ظهور 
مرتضي را در تو مي بينم چو نور

اوصيا را در تو مي بينم کمال 
اولياء را در تو مي بينم جمال

آنچه در آن جملگي بودي نهان 
جملگي از حضرتت آري عيان

آيه نور از رُخَت پيداستي 
جمله اسرارش زتو برپاستي

مجملا گويم من اين شيرين کلام 
مدح تو در هر کلامي ناتمام

هرکه خواهد حقّ مدحت در رقم 
آورد مجنون بود جفّ القلم

هست حق مدح تو چون ذوالجلال 
اَنْتَ ما اَثْنَيتَ نَفْسَک فِي الْجَمال

آري از حق وعده داريم اين چنين 
فرش گردد از تو چون عرش برين

بَه زمين چون تو بحق برخاستي 
عدن و رضوان جنّت المأواستي

هرشب از نور توروشن همچوروز 
بَهْ از آن شام از تو باشد دل فروز

هست اکنون دل زمهرت پر ز نور 
آي تا بينيم نورٌ فوقَ نُور

اي مه زيبا تو ما را شاد کن 
آي و عالم را ز عدل آباد کن

با غم هجر تو من شادم کنون 
تا رخ زيبا ز غيب آري برون

چونکه حسنت در جهان پيدا شود 
هرکه بيند واله وشيدا شود

دست لطفت چون به سرها آوري 
ظلمت هر جهل از دلها بري

روح ما با عقل وحي آميز کن 
چشمه حکمت در آن لبريز کن

اي مه من اي شه من انتظار 
بهر تو کرده دل من بي قرار

کي شود بينم که در عالم تمام 
بهر نشر امر حق کردي قيام

کي شود بينم که ذکرت شد بلند 
در همه آفاق آن را بشنوند

مهدي قائم شدش وقت ظهور 
تا شود عالم از او اَمن از شُرور

کي شود بينم لِواء نصرتت 
هست برپا گشته ظاهر قدرتت

کي شود بينم به تخت و بارگاه 
چون سليمان درجهان هستي توشاه

جنّ و انس و وحش وطيرت بندهوار 
در همه آفاق عالم بي شمار

کي شود بينم که اندر بحر و برّ 
حکم تو جاري است بر جنّ و بشر

کي شود بينم رخت از هرکجا 
هست پيدا بهر ما در هر کجا

کي شود بينم زمين از کفر فسق 
پاک باشد گشته پر از عدل و صدق

کي شود بينم کشيدي از نيام 
ذوالفقارت را ز بهر انتقام

کي شود بينم که برقش شعله ور 
گشت و زد بر خرمن اعداء شَرَر

کي شود بينم که بهر کربلا 
دادخواهي مي نمائي اي شها

کي شود بينم که آري مرهمي 
بر دل پر ريش اولاد نبي

انبيا بر مقدمت در انتظار 
اوليا بودند بهرت بي قرار

اين بشارت ها فرجها جملگي 
وحي آمد از خدا بر جملگي

تا به قرآن وحي شد بر مصطفي 
شرح آنها پس رسيد از اوصيا

ذکرِ آنها جمله در نقل صحيح 
کشف آنها گشت بر وجه صريح

منتظر هستيم ما اهل يقين 
مقدمش بر ما شده عِينُ الْيَقين

در کلام «فَانْتَظِرُوا» کن نظر 
امر بر اين انتظارش را نگر

از خدا خواهيم بعد از شام هجر 
زود تابد صبح وصلش همچو مهر

مهروهجرش گشته دردل نور ونار 
گاه شادم گه چو لاله داغدار

گاه سوزِ هجر مدهوشم کند 
گه شميمم مهر هوشم آورد

گاه همچون بلبلِ شوريده حال 
ناله دارم بهر گل با صد ملال

گاه همچون سنبلِ شوريده ام 
از غم محبوب دور از ديده ام

اين عجب از ديده بس پنهان بود 
ليک در دل بس چو مه تابان بود

کاش بود از بحر من هم ناله اي 
همچومن داغش به دل چون لاله اي

از غم هجرش جدا دارم شَرَر 
در غم دل پر غمش سوزم دگر

محنتش در دل فزونتر از هزار 
ناله ها در غيب دارد بي شمار

زآنچه بيند فاش از فسق و فجور 
ظلم وجور و بدعت از اهل شرور

عفّت و غيرت نمانده در ميان 
مردو زن يکرنگ و صورت در عيان

رسمي از اسلام پيدا نيستي 
اسمي از آن مانده آنهم چيستي

جمله معدودي زصد يا از هزار 
مانده بر اسلام و ايمان پايدار

هر کدامين پايبند غم شده 
هريکي با صد الم توأم شده

طعنه از اعدا بر آنها دم بدم 
هست چون نيش عقارب پُر ز سمّ

جز به لطف حضرت باري چسان 
زندگي راحت بود در اين خسان

هست ما را بس شکايت با ملال 
 بر در پروردگار ذوالجلال

با همه اين مِحنت و جور جلي 
غيبت حجّت پس از فقد نبي

قِلّت اخيار و اهل حق ببين 
با هجوم اهل عدوان شد قرين

بيند آن شه اين همه رنج و فتن 
آشکارا دم بدم در مرد و زن

هست مکشوفم که آن شه زين سبب 
قلب او پر غم بود هر روز و شب

بايد او را صبر تا ظاهر شود 
سرّ غيبت از خداوند اَحَد

هست از اوصاف آن شاه فريد 
خائف و مضطّر، طريد و هم شريد

با مقام مظهر اللّه نور 
در صبوري هست تا وقت ظهور

چونکه حکمتهاي غيبت شد تمام 
جمله محنتها بيابد اختتام

اوليا در امر حق با قدر و جاه 
بهر او هستند همچون خاک راه

بين که حق اندر عِبادٌ مُکرَمُون 
امر خود را گفته هُم لايَسبِقُون

من چسان سوزم ز بهر اين حبيب 
صبر بر اين فتنه ها گشتش نصيب

بايدم نالم بر او هر روز و شب 
توأم آيد عمر با رنج و تَعَب

سوزم و گويم بهر روز و شبي 
تا به کي اين بار محنتها کشي

ليک حمد حقّ که بر ماها فرج 
در غيابش داده در عين حرج

مسجد و محرابها چندين هزار 
بهر اهل حق بُوَد آزاد وار

بين قبور اوليا چون آفتاب 
جلوه گر باشد به يُمن آن جناب

بين که در آفاق باشد در ملا 
فضل اهل بيت عصمت برعلا

بين چسان برمذهب حق خاصو عام 
در جهان پيوسته دارند انتظام

بين که اندر منظر اعدا چسان 
مجمع احباب آيد در ميان

بين که در عالم هزاران از کتاب 
در مديح حيدر آمد بي حساب

بين که عزّ و سلطنت با اقتدار 
بهر اهل حق چسان شد پايدار

اين همه از يمن آن شه شد پديد 
پيش از عهد او کس اينها را نديد

تا به عهد باب آن شه عسکري 
اهل حق بودند دائم مختفي

زين دو هردم هست بر آن شاه دين 
زحمت و رحمت بهم دائم قرين

در ولايش هر که با اخلاص شد 
 در ولايت رتبه او خاص شد

بايدش در گوش هوشش اين کلام 
ياد آرد معني او را مدام

آن که فرمودند اندر حزن ما 
بايدت با حزن باشي دائما

همچنين در شادي ما شاد باش 
چون به گلشن بلبل دل شاد باش

اين دو حالت هرکه در او شد جلي 
هست از اهل ولايت با علي

هرکه هم با اين حبيب بي مثال 
آشنا باشد به قلب و قول و حال

بايدش با حزن او باشد حزين 
در فرج با حضرتش باشد قرين

زين سبب پس اولياء آن جناب 
تا جنابش مکث دارد در غياب

هر گه اسباب فرج آماده شد 
از حرج سازند راحت حال خود

هردمي هم مِحنَتش ياد آورند 
بهر حزنش ناله از دل برکشند

مِحنَتش اعظم ز شور کربلا است 
دائما زين غم به صد شور و نواست

ياد آرم آنچه دارد شور و شَيْن 
هر صباح و هر مسا بهر حسين

اشک از هر ديده بارد خون فشان 
جنّ و انس آرد به صد شور و فغان

زار نالم اشک بارم هر دمي 
نزد اين غم نيست گردد هر غمي

چون به ياد اکبر مه رو شوم 
يا که ياد از اصغر دلجو کنم

يا ز عباس علمدار رشيد 
يا ز قاسم ياد آرم شد شهيد

اشک بارم همچو باران از سحاب 
تا نمايم عالمي را دل کباب

جان اگر بازم عجب نبود مرا 
زانچه ديدند اهل بيت مصطفي

تشنه لب آغشته در خون گشته اند 
بسته لب آشفته در خون خفته اند

بر شتر بينم علي بن الحسين 
در غل و زنجير با صد شور و شَيْن

دختران مصطفي در رهگذار 
چون اسيران تَتار و زنگبار

باز گويم کوفه و بازار عام 
يا زمِحنَت خانه بازار شام

يا بنالم از خرابه زار زار 
محنتش افزون بود از صد هزار

يا که زارم بر سر شاه شهيد 
زانچه بشنيد و بديد او از يزيد

آتش اندر خرمن عالم زنم 
در زمين وآسمان شور افکنم

از غم کرب و بلا محنت سرا 
گشت عرش و فرش و جنّت در عزا

يا رب آن شاهنشه خون خواه را 
آر و مرهم نه دل پر آه را

يا رب از لطفت از اين غم وا رهان 
بر دل خسته دلان فتحي رسان

بين چسان اسباب غم آماده است 
هرکه سر بر خاک غم بنهاده است

ظلم وجور از هرکسي بر هرکسي 
هر زبوني گشته صاحب مجلسي

حکم کن بر اهل حق اهل ضلال 
حکمران بر جور و باطل با جلال

هست بر ما ناگوار و ناپسند 
بسکه ازآنها صدا باشد بلند

گرچه ما در درگهت شرمنده ايم 
زانچه نفس خويشتن رابنده ايم

ناسپاسي گشته بس در ما پديد 
حق نقمت گشته بر ما بس شديد

ليک يا رب يک حسين داريم وبس 
بهر او ناليم و زاريم هر نفس

رحم فرما بهر آن شاه شهيد 
کن به حقش بر تو ما را روسفيد

بيش از اين مپسند عدوان سربلند 
ظلم و کين بر ماحسيني ها کنند

باب فتح از حضرت مهدي به ما 
باز فرما زود يا رب دائما

آخر ايماني دگر بس کن سخن 
بيش ازاين آتش به مرد و زن مزن
سوز هجران
مهدي فقيه ايماني
چه خوش نداست از حقم، در او صلا است از کرم 
از او هواست بر سرم، از او صفا است بر دلم

از او مراست جنّتم، از او به پاست نغمه ام 
از او نوا است بر لبم، شکر ز مدح دلبرم

حبيب و قلبِ دلبران، امام وحجّتِ زمان 
مهدي سرور آمده

بيا به باغ و بوستان، ببين هواي گلستان 
ببين به روي گلرخان، ببين نوايِ بلبلان

ببين قباي سنبلان، ببين صداي باغبان 
ببين به حسن دلبران، ببين چه سروها روان

ببين بعيد شادمان، براي شاهد جهان 
که بس مظفّر آمده

بيا به باغ احمدي، ببين گل محمدي 
ز امر حق مؤيّدي، به جند حق مُمدّدي

به امر حق سَرمدي، به روح حقّ مسدّدي 
به وعد حق چو آمدي، ملک به اوست مهتدي

همه زمين و آسمان، زبوي مشک بيزان 
چه بس معطّر آمده

به بوستان بهارها، به بلبلان هزارها 
به دوستان قرارها، به دشمنان فرارها

به نوريان نهارها، به ناريان شرارها 
به گُلسِتان ثمارها، به جسم و جان مدارها

به مقدم شه جهان، حضرت صاحب الزمان 
چه بس مقرّر آمده

اگر تو خوب بنگري، بسوي دار عسکري 
ببين چه نور انوري، ببين چه حسن دلبري

ببين ز حق چه مظهري، به اهل دل چه منظري 
به مؤمنان چه سروري، به مردمان چه داوري

عدل شود از او عيان، جور از او شود نهان 
موسم غم سرآمده

شاهِ حجازي آمده، به سرفرازي آمده 
به دل نوازي آمده، ز حق منادي آمده

مهديِ هادي آمده، ز بهر شادي آمده 
قهرِ الهي آمده، به داد خواهي آمده

دادستان دشمنان، مرهمِ قلب دوستان 
بر همه مهتر آمده

وجه خداست بر زمين، يا شده نور او مبين 
عرش خداست در زمين، يا که زمين شده برين

روح خدا است مکين، که روح ازاو شده امين 
اسم خداست بر نگين، که شد به دست حق قرين

قهر خداست در جهان، زند شرر به ظالمان 
به سيف حيدر آمده

چو دل به سوي او شود، از او چو نور بردمد 
رُوح بسوي او رود، چو مرغ در هوا پرد

بوي جنان از او وزد، عالم دل چنان کند 
که دِل [ز] هر کسي برد، بر او خطاب آورد

که اي امير محسنان، چشمه جود تو روان 
چو بحر اخضر آمده

نيست مرا به غير جان، که آرمت به ارمغان 
تو آن شهي که انس وجان، روح و ملک در آسمان

به عرش جمع عرشيان، تو را کمينه پاسبان 
جان همه جهانيان، با همه جان قدسيان

فداي جان اين جهان، بازهمه بشأن آن 
چه بس محقّر آمده

توئي شه حجاز من، شدي تو دلنواز من 
تو سوز من تو ساز من، تو ناز من نياز من

مفاز من مجاز من، دواز من جهاز من 
طراز من حراز من، زمهر تو قبولي نماز من

تو دلبري که دلبران، بود زجمله دلبران 
چهر تو منظر آمده

شها تو ماه عالمي، به عالمي تو قائمي 
به قائمي تو دائمي، به دائمي تو سالمي

به سالمي تو غانمي، به غانمي تو حاکمي 
به حاکمي تو عالمي، به عالمي تو عادلي

به تو شود جهان جنان، جنان شود به ما عيان 
چه مشک و عنبر آمده

تو نور من نهار من، تو شور من بهار من 
سرو من نگار من، سُکون من قرار من

تو يار من نِگار من، تو حِصن من حِصار من 
تو نحر من بحار من، تو چشمه کوهسار من

به هر کجا و هر زمان، مهديِ من مهدِ امان 
حاجت من برآمده

تو سيّد و تو سرورم، تو شاهي و تاج سرم 
بهر خدا تو مظهرم، سوي خدا تو منظرم

به چهر تو منوّرم، به مهر تو مطهّرم 
به فيض تو مقدّرم، به لطف تو مقرّرم

به هر صباح و هر شبان، ذکر توام ورد زبان 
دلم چو کوثر آمده

تو جنّتي تو بَهجتي، تو راحتي تو رحمتي 
تو عزّتي تو لذّتي، تو مکنتي تو مهجتي

مرا به تو نه کُربتي، مرا به تو نه غُربتي 
مرا به تو نه فِکرتي، مرا به تونه مِحنتي

به حضرتِ تو شادمان، به فکرتِ تو کامران 
روي تو دلبرآمده

تو قائم از خدا شدي، جهان ز تو بپا شدي 
چو جان به جسم ما شدي، ز تو به ما نما شدي

تو حجّت خدا شدي، به ما تو رهنما شدي 
ز چشم اگر خفا شدي، به دل چو مَه عَلا شدي

فيض خدا به هر زمان، ز تو رسد به انس وجان 
به بحر و بر درآمده

شها بسوي من نگر، ببين به نطق من شِکر 
زمدح تو است پرگهر، زمهر تو است پر ثمر

زچهر تو است پرهنر، زامر تو است پر اثر 
زبحر تو است پر دُرر، زفضل تو است چون قمر

ثناي تو است بر زبان، جهان نموده چون جنان 
چو روح پرور آمده

مطلع تو حجاز شد، تو را فدا تو را وقا 
جان بهر تو نياز شد، تو را فدا تو را وقا

دل به تو اهل راز شد، تو را فدا تو را وقا 
هم زتو سرفراز شد، تو را فدا تو را وقا

به جسم من توئي چو جان، به روح من توئي روان 
چو جان به پيکر آمده

تو آيت از اَحَد شدي، مرآت حُسن احمدي 
صاحب سيف حيدري، زهرا رخي به اَنوري

همچو حسن به منظري، همچو حسين به رهبري 
ز هر امام مظهري، ظاهر و باطن آوري

در جملگي قائمشان، به جملگي خاتمشان 
بر همه زيور آمده

همچو امام ساجدي، به امر هر عبادتي 
همچو امام باقري، به کشف هر حقيقتي

همچو امام صادقي، به نشر هر شريعتي 
همچو امام کاظمي، به صبر و هر سخاوتي

همچو رضا توئي بيان، بهر حُجَج به ملحدان 
چو ماه انور آمده

آئينه خدا همه، مظهر او بما همه 
نيست ولي جلا همه، زيک به يک جدا همه

گهي بُدي علا همه، گهي بُدي خفا همه 
ولي شود ملا همه، کامل به هر نما همه

ز حضرتت در اين جهان، زشرق تا به غرب آن 
خفاي حق سرآمده

انوار حقّيد اَجمَعُون، اوصاف حقيّد اَکمَلُون 
اسماء حقّيد اَفضَلُون، لکن عِبادٌ مُکرَمُون

بقوله لاتَسبِقُون، بِاَمره لَتَعمَلُون 
زين دو شدند مُخْتَفُون، آباء اطهارت درون

ليک از خداوند جهان، امر است تا گردي عيان 
حقّ از تو اظهر آمده

در انبيا و اوصيا، در اوليا و اصفيا 
در ارضين و هر سما، به هر کمال وهر صفا

به جملگي تومظهرا، زجملگي تو منظرا 
در همگي از تو جلا، بُدي چو نجم ازهرا

چو کوکبان آسمان، درّي شدي تو در ميان 
در جلوه بهتر آمده

منتظران حضرتت، مفتخران خدمتت 
معتکفان درگهت، مضطبران غيبتت

محتسبان دولتت، منتصران نصرتت 
همه به عجز و مسکنت، ز حق کنند مسئلت

خداي زود يارسان، ولي يار بي کسان 
صبر زدل برآمده

چو بهر تو روح الامين، ندا نمايد از زمين 
به اهل ارض اجمعين، از اين ندا شود يقين

بروي اهل حق و دين، قائم حق شده مبين 
امر خدا است اين چنين، که شد به وقت خود قرين

زمين کند پر از امان، خوف برد ز مؤمنان 
چه بس مبشّر آمده

شها تو پرده برگشا، رخ مَهَت به ما نما 
تو سيّدي تو سرورا، پادشهي مظفّرا

تو قادري مقتدرا، زحق تو راست لشکرا 
ببين به ما تو ماجري، بشو تو دادگسترا

خلاص کن دوستان، ز شرّ جور دشمنان 
که در کمين درآمده

تو شاه دادگستري، زحق تو عدل آوري 
به طيبه کن يک نظري، برآسمان حيدري

چه آتش پر شرري، زهرا ببين بمضطري 
چه نالهاي آذري، ز ظلم دون کافري

کاش بينَمَت عيان، به ذوالفقار جان سِتان 
شرر به کافر آمده

چو ياد آورم شها، حضرت خيرةُ النساء 
روح روان مصطفي، روان به جان مرتضي

زناله ها واشکها، چه ظلمها و جورها 
ديد زقوم پُر جفا، نالم و گويم اي خدا

دادستان ظالمان رسان،، زود بداد ما رسان 
زغيب خود درآمده

محراب و مسجد نبي، ببين به دست هر دني 
حضرت مرتضي علي، به ظلم گشته مختفي

چگونه حقّ آن وليّ، غصب نموده هر شقي 
چه هتکها که هر دمي، ديد که نيست گفتني

نتوان که داد شرح آن، نه در بنان نه در بيان 
بي حدّ و بي مر آمده

چنانچه فضل مرتضي، يکي ز صد هزارها 
چه بحرها مدادها، ارض سما چو لوحها

اشجارها اقلامها، انس و ملک کُتّابها 
به دوجهان تا منتها، نوشته با دوامها

نتوان شدن بيان آن، محنت او چنين بدان 
به حصر در نيامده

حضرت مجتبي ببين، حجّت حقّ دوّمين 
چه ظلمها زاهل کين، چه هتکها ز هَر لعين

به مسندش شده نشين، مستکبري ز ظالمين 
گر محنتش شود مکين، بر آسمان و بر زمين

عجز آورد ز جهل آن، عرش برين هم نتوان 
گرچه قويتر آمده

من از امام ممتحن، زغربتش کنم سخن 
شَرر زن است و دل شکن، جهان کنم بيت الحزن

آتش زنم به مرد و زن، درهم زنم هر انجمن 
جانم رود اگر زتن، کم است اين جزع زمن

آه ز زَهرِ جان ستان، صد پاره شد جگر از آن 
دو صد چو خنجر آمده

از حضرت خير البشر، صحيح آمد اين خبر 
حَسَن زِ من نور بصر، زروح من باشد ثمر

از زهر کين بيند شَرر، هر ديده بهرش گشت تر 
بينا بود اندر نظر، آرد چو در محشر گذر

کاش شوي شها عيان، کشي تو تيغ از ميان 
که جان به لب در آمده

نظر نمابه کربلا، به حال سبط مصطفي 
بر او شده چه ماجرا، چه محنت و جور و جفا

زاهل کين چه ظلمها، که انبيا و اوليا 
بر اوشدند در عزا، به گريه ها و ناله ها

توئي وليّ ثار آن، به حکم خالق جهان 
کاش به کيفر آمده

دائم شها رثاي تو، به صبح و شامهاي تو 
زنُدبه و نواي تو، زاشک و نالهاي تو

زخون چشمهاي تو، زطول اين عزاي تو 
کاش رسد براي تو، زمصدر خداي تو

اذن که تا شوي عيان، بهر تقاص ظالمان 
به تيغ حيدر آمده

ياد کنم زشاه دين، ميان اهل کفر و کين 
که بُد غريب و بي معين، شد سرنگون ز صدر زين

روي منير بر زمين، آمده قاتل لعين 
به لرزه شد عرش برين، جِنّيان و حورعين

همه به ناله و فغان، به گريه و بسر زنان 
چو شور محشر آمده

ناله کنم زناله اش، يا که زخشکي لَبش 
يا ناله اش به اَلْعَطش، يا که زغش نمودنش

يا که به حال اصغرش، بردن در معرکه اش 
آب طلب نمودنش، تير جواب دادنش

گرفت خون حَلق آن، ريخت به سوي آسمان 
ظلم ز حد سر آمده

همي کشم آه و فغان، همي شوم ناله کنان 
زمرکب و زحال آن، زياد حال آن زنان

صيحه زنان به آسمان، همه زخيمه ها روان 
به مذبح قربانيان، به مقتل شاه جهان

آه و صد آه زآن زنان، مقتل و شمر وهم سِنان 
که بر سنان سر آمده

وا عجبا و چون و چون، عرش نگشت سرنگون 
چرخ نگشت واژگون، مِهر نگشت نيلگون

که شد حسين غرقه خون، وليک هست وعده چون 
تقاص حشر ذو شجون، فرش نگشت بي سکون

چسان توان کنم بيان، ناطقه لال شد از آن 
به هر دل آذر آمده

دارم بسي اشک و اَنين، به حال زين العابدين 
بيمار بود و دل غمين، مهجور بود و مستکين

مقهور بُد ز ظلم و کين، گشتي زسير ظالمين 
با اهل بيت طاهرين، در دست قوم مشرکين

کي بينم اي شه جهان، خون خواهيت زين ظالمان 
از هر که بدتر آمده

به محنت و الم بسي، نديده مثل او کسي 
هر دمي و هر نفسي، زظلم هر دون خسي

نه بهر او دادرسي، نه همدم و هم نفسي 
آه و فغان ز بي کسي، خرابه يا به مجلسي

اي غوث و يار بي کسان، هستي کجا که اَلامان 
ببين چه بر سر آمده

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 82
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 9
  • بازدید کلی : 230